یا من اسمه دوا، و ذکره شفا...
بعد از یک ماه و نیم که هی بغضم رو قورت داده بودم، امشب توی صحبت با خانم نگار (دوست پرستارمون که اومده بود بخیه های مامان رو دربیاره)، بالاخره گریه م گرفت، البته دور از چشم مامان، و هرکار کردم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم :|
یکی دو سال پیش دختر خانم نگار که تازه هم عقد کرده بود دچار همین مشکل شده بود، و خانم نگار توی سفر کربلاش اینقدر به امام حسین التماس کرده بود، تا بالاخره مشکل دخترش معجزه آسا رفع شد و شفا گرفت، انگار نه انگار که اصلاً چیزی بوده...
شاید همین باعث شد که دلم بشکنه و پیش خانم نگار دیگه نتونم خودمو کنترل کنم...
توی گریه ازش خواستم برای مامان منم دعا کنه...
بدترین چیزهایی که ازش می ترسیدیم در انتظارمونه و من واقعاً نمی دونم چه طور بازم صبور باشم...
یا امام حسین... اگه به مادرت قسمت بدم یه نگاهی بهمون میندازی؟! :"(
یا حضرت زینب، به حق پهلوی شکسته ی مادرت... :"(
همش می گم حضرت زینب هم یه دختری بود که شاهد بیماری مادرش بود... شاید تشبیه خوبی نباشه چون نه من حضرت زینب هستم و نه مامان حضرت زهرا.. اما همش بهش می گم شما حتماً متوجه هستی چی دارم می کشم... :"(
-------------
پ.ن.
خدا رو شکر اون دختر خانم جوون که از امام حسین شفا گرفته بود، بالاخره یکی دو ماه پیش با سلامتی ازدواج کرد و الآن دیگه مشکلی نداره :)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ